سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کم ترین چیزی که در آخر الزمان یافت می شود، برادر قابل اعتماد است، یا درهمی از حلال . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

قصه بچه بسیجی


أعوذ بالله من نفسی

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام علیکم

.

.

.

.

دارم تایپ می کنم. ده بار می نویسم و باز پاک می کنم.صدای زنگ در بلند میشه. علی! در رو باز می کنم و نگاهی به ساعت می کنم! تمام تلاششو کرده که زودتر بیاد خونه. صدای پاشو از توی پله ها می شنوم. در رو باز می کنم و میگم سلام. با لبخندی مثل همیشه جوابمو می ده. بهش میگم تا لباستو عوض کنی و یک آبی به دست و رویت بزنی من هم برات یک چای تازه دم میارم. به آشپزخانه می روم و مشول میشم. گاهی سرک میکشم ببینم کارش تموم شده یا نه. وقتی می ره توی اتاق من هم چای رو می ریزم و براش به اتاق می برم.خسته است اما به روی خودش نمیاره. بهش میگم چیه؟به نظرم... شروع می کنه کلی برام از اتفاقات روزش حرف می زنه. همراهیش می کنم و بدقت گوش می دهم.

....

تلویزیون داره اخبار نشون می ده. بحرین، یمن، لیبی،و... و یارانه.. یکهو می خنده!

میگم چی شد؟ یارانه ها خنده داره؟

میگه نه! امروز سر خیابان سوار ماشین شدم. همینکه توی ماشین نشستم راننده شروع کرد به حرف زدن که بعله حاج آقا! نان شده 500 تومان! فلان چیز... همه چی گرون شده خلاصه. معلوم نیست بر چه مبنایی این یارانه ها رو محاسبه می کنند و ...کلی غر زد طرف!

میگم تا چشمشون به روحانی می افته خیال می کنند صندوق پول مملکت دست همین یکیه که اونا دیدن و حالا باید ...

میگه حالا گوش کن! من که هیچی نگفتم. وقتی می خواستم پیاده بشم از نفر جلویی 300 تومان گرفت و از من 400 تومان! کرایه مسیرش 300 تومانه!

میگم اونوقت هیچی نگفتی؟ نگفتی آقا بقیه اش؟

میگه نه! چی بگم! خواستم بگم اینجوری محاسبه می کنند ها! مثلا شمای راننده از من 100 تومان اضافه تر می گیری! به همون شیوه ای که شما محاسبه کردی اون ها هم محاسبه می کنند!

میگم خوب چرا نگفتی؟

میگه عیب نداره. بزار دلش خوش بشه! باید خودش انصاف رو درک کنه! چیزی نگفتم که ....

و شروع می کنه به توضیحاتی برای اینکه مردم ...

گاهی فکر می کنم زیادی مهربونه! من اگر بودم یک چیزی میگفتم.

یادمه یک بار سوار ماشین شدم. با همسرم! خوب لباس روحانیت مثل همیشه تنش بود. صدای نوار خواننده زنش رو بلند کرد. دو بار خواهش کردیم کم کنه. محل نگذاشت. گفتیم پیاده میشیم! نگه داشت. کرایه تا آخر مسیر رو گرفت در حالی که هنوز محل سوارشدنمون رو می دیدیم!!!! وقتی پیاده شدم در رو نبستم و به راننده گفتم اقا مجبوری روحانی سوار کنی؟ شما که جنبه اش رو نداری دیگه روحانی سوار نکن! و در رو بستم و ...

بعدش بهم گفت کار خوبی نکردی.... ولی من ...بگذریم....

پی نوشت: اگه جایی غلط تایپی دیدید بهم بگید. برداشتم کیبورد رو شستم دکمه هاش خوب کار نمی کنند !!!! :D

پی نوشت 2: تا نیمه تیر ماه نیستم. نه اینجا نه پیام رسان. اگه بتونم فقط نظرات وبلاگ رو تایید و پاسخ می دهم. دعا بفرمائید...



یک بسیجی ::: جمعه 90/2/9::: ساعت 7:58 عصر


>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 12
بازدید دیروز: 32
کل بازدید :295487
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
یک بسیجی
من یک بسیجی ام. شاید نه یک بسیجی واقعی ولی حداقل اسمش باعث افتخاره من است.
 
 
 
 
>>لوگوی دوستان<<
 
 
>>موسیقی وبلاگ<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<